میدانستی چقدر دوستت دارم؟ با تو ام.با تو که هیچوقت تنهایم نمیگذاری. هروقت دلگیرم سر روی شانه هایت میگذارم.دستت را میگیرم و باتو قدم میزنم. تو چقدر خوبی.با تو هستم.تویی که در آینه هستی.تویی که با خنده هایم میخندی و با گریه هایم گریه میکنی.دوستت دارم. فقط کمی بخند.چرا انقدر گرفته ای؟ببین مرا.ببین چقدر شادم.مثل من باش. های با تو ام.تویی کو در آینه به من چشم دوخته ای.از چشمانت میخوانم که دروغ گوی ماهری هستی.مثل من صادق باش. حرفی بزن.چقدر سکوت؟
چشمانم در پنجره ها دنبال حفاظی میگردد که نقش تنهایی نداشته باشد. حفاظی که مژده ی رهایی دهد. هیچگاه در ذهنم نمیگنجید که روزی حفاظ پنجره گره گشای تنهاییم باشد. حفاظی که خود نماد تنهاییست...
أرامش درونم رنگ أسمان به خود میگیرد و چشمانم أسمان را به دنبال بهانه ای برای گریستن زیر پا میگذارند و اکنون تنها به این می اندیشم که صبح دوباره فرا میرسد...
گاه بی خود و بی جهت ناراحتیم. حال هیچ کسی و هیچ چیزی رو نداریم. حتی خودمونو. و گاهی أنچنان شادیم. که به هیچ کسی و هیچ چیزی حتی فکر هم نمیکنیم. راست میگی شازده کوچولو،چقدر عجیبیم ما آدما...
سرگشته ام ز تدبیر خویش گویی ندارم هیچ اختیاری ز خویش هر روز را شب میکنم ولی به هیچ انگار نه انگار که هستم مسئول خویش
شب آرام در جریان است
آنقدر آرام که گویی فقط خودت در این جهانی
و انتظار صبح آنقدر شیرین است
که از این آرامش غافل میشوی
چه میشد اگر روز هم آرامش شب را داشت؟
زندگی
بارها به تو اندیشیده ام
بارها و بارها
و هربار به پاسخی پیچیده رسیده ام
آنقدر پیچیده که چیزی از آن نفهمیدم
تولد و مرگ
و فاصله ی بینشان
آنقدر ساده اما پیچیده است
که نه سادگیش برایم قابل فهم است
و نه پیچیدگی اش
و نه اینکه چرا همچنان اشتباه میکنم
اشتباه در رفتار و گفتار
و اشتباه در زندگی
زندگی ای که میدانم پایانش مرگ است
آه نمیخواهم از مرگ سخن بگویم
اما نمیشود
مرگ چون کرمی که در درختی تنیده است
در زندگی تنیده
و گویی زندگی را در آغوش گرفته
خدای من
چه زندگی عجیبی
با همه ی سختی هایش
حتی نمیتوانیم فکر تمام شدنش را بکنیم
در حالی که مثل روز برایمان روشن است
که پایان میابد
دیر یا زود
اما تلخ
شاید هم شیرین
کسی چه میداند؟
آمده ام تا نوشتنیهایم را بنویسم
نوشتنیهایی که فقط با نوشتن تمام میشوند
نوشتنیهایی که با نوشتن خاطره میشوند
خاطره از روزهایی که گذشت
و گذشته هایی که دیگر بر نگشت...